سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

تا چند دهه ی پیش که هنوز برق و آبادانی به روستاها نیامده بود، شب های محرم شور و حال دیگری داشت. یک نفر در جلوی دسته آتشدان بلندی را دردست می گرفت و یک نفر هم در انتهای دسته. این وسط ها هم چند نفری با یک دستشان چراغ توری می گرفتند و با دست دیگرشان سینه می زدند. دو طرف دسته هم کلی جمعیت ، از زن و مرد، به نظاره می نشستند. بچه های کوچک هم خوشحال بودند که درآن هیاهو می توانند بازی کنند و چند ساعتی را سرگرم باشند. البته در این شب ها بعضی از آن ها همت خیلی بیشتری نسبت به بزرگ ترها داشتند. در یک طرف صدای سینه زدن و نوحه خوانی بود و چند ده متر آن طرف تر صدای جست و خیز و فریادهای کودکانه ی بچه ها که  در میان صدای دسته از بین می رفت. بچه ها طبق معمول هر شبشان مشغول بازی قایم موشک بودند که الحق در تاریکی شب خیلی بهشان می چسبید.

بچه ها هر از چند گاهی به جمعیت عزادار نزدیک می شدند ولی در کل سعی داشتند مزاحم مراسم نشوند و اعتقاد خیلی زیادی به مراسم داشتند.یکی از این بچه ها به نام جعفر پسر بچه ی دوازده ساله ای بود که به آرامی از کنار دسته رد شد و به نظر می رسید که به دنبال مکانی برای پنهان شدن است.او کمی آن طرف تر وارد درب غربی مسجد شد. در آن قسمت، مسجد حیاط کوچکی به شکل مثلث داشت که رفت و آمد زیادی از آن  انجام نمی شد. جعفر پشت درب چوبی آن خود را پنهان کرد.اما پس از چند لحظه احساس کرد که شدیدا به مستراح (‌دستشوئی)‌ احتیاج دارد.در آن تب و تاب بازی و هیجان پنهان ماندن، یواشکی تنبانش (‌زیر شلواری)‌ را پائین کشید و به سمت دیوار نشانه گرفت. هنوز کارش تمام نشده بود که فهمید چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. او از بس سرگرم بازی و حال و هوای کودکانه ی خود بود که کلا یادش رفته بود در چه مکان مقدسی قرار دارد و گرنه مطمئنا هرگز چنین اشتباهی نمی کرد. خیلی زود تنبانش را بالا کشید و با دو دستش ضربه ی محکمی به سرش کوبید:"‌بیچاره شدم. خدایا منو ببخش. به خدا منظور بدی نداشتم." از مسجد که بیرون آمد جمعیت عزادار در حال متفرق شدن بودند.

او تمام طول راه برگشت به خانه به خود می لرزید. و مدام این جمله ی پدربزرگ خدا بیامرزش را به خاطر می آورد که می گفت:" هر کس به خانه خدا و کتاب او بی احترامی کند در همین دنیا سزای عملش را می بیند تازه آخرت هم سرجای خودش." و بعد داستان هایی را به یاد می آورد که در تأئید همین ادعا از پدربزرگش شنیده بود. در همین خیالات بود که داخل خانه شد. مادر بزرگش دراز کشیده بود و به نظر می رسید که تازه خوابش برده است. پدرش به همراه برادر بزرگ ترش قرار بود که آن شب در خانه ی باغشان بخوابند. مادرش همراه خواهر کوچکترش هنوز از سینه زنی برنگشته بودند. او یکسره به گوشه ی اتاق رفت و کرباسی به روی خود کشید و خوابید. اما تازه کابوس ها به سراغش آمدند. جعغر صدای خیلی خوبی داشت. به همین خاطر دوست داشت برخیزد و بلند بلند دوبیتی بخواند تا از فکر این کار کثیفش برای مدتی رهایی یابد. اما نمی شد. اوهمش به این  فکر می کرد که در برابر این بی احترامی چه عذابی ممکن است در انتظارش باشد. آیا او مریضی لاعلاجی خواهد گرفت و مانند پسر همسایه عمری را در بستر بیماری خواهد گذراند؟ و یا این که دچار نقص عضو خواهد شد و باز هم عمری را در گوشه ی خانه سپری خواهد کرد. او در این افکار غوطه ور بود که به خواب کودکانه ی خویش فرو رفت.

نزدیکی اذان صبح بود که با صدای وحشتناکی از خواب پرید. گوشش را تیز کرد و برای چند لحظه نفسش را حبس نمود. " صدای جغد! وای خدای مهربان. این چه وقت صدای ترسناک و عذاب آور جغد بود؟" جعفر همیشه از صدای جغد می ترسید و این بار با این حس وحالش ترسش دو برابر شده بود. مادر بزرگ مادرش به او گفته بود که صدای جغد بسیار شوم است و این پرنده حامل پیام دردناکی است. هنوز از فکر صدای شوم آن پرنده خلاص نشده بود که به یاد خواب چند لحظه پیشش افتاد. دوباره ترس وجودش را فرا گرفت. او خواب دیده بود که او به همراه تعداد زیادی از مردم روستا در تشیع جنازه ای شرکت دارند. اما هیچ کس به او نمی گوید که این فرد درگذشته چه کسی است. این دو نشانه برای او کافی بود که نتیجه گیری کند نوبت مرگ او فرا رسیده است.

سر سفره ی صبحانه میل و اشتهایی به خوردن نداشت. اما از ترس این که مبادا مادر و مادر بزرگش به کار و فکر او پی ببرند چند لقمه ای را پائین داد. خواهر کوچش تازه سر سفر نشسته بود که سرو صدای بلندی به گوششان رسید. همگی لقمه در دهن نگه داشتند و  به صدا گوش دادند و پس از آن به سرعت بیرون دویدند.جعفر هم طاقت نیاورد و با آن ها بیرون رفت. از خانه که بیرون آمد مردم زیادی توی کوچه جمع شده بودند. ولی از هر کسی که سوال می کرد چه اتفاقی افتاده کسی پاسخ سوالش را نمی داد. در همین حال همکلاسیش احمد را دید. احمد به او نزدیک شدو گفت:‌"جعفر! هیچ میدونی که حسن پسر همسایه تون فوت کرده؟!" با شنیدن این خبر جعفر خشکش زد. او به یاد خواب دیشبش افتاد و کمی خیالش راحت شد. اما کمی بعد دوباره افکارش به سراغش آمدند:" نه! چرا او باید بمیرد؟ گناه اصلی بر گردن من است." جعفر راهش را کج کرد و به سمت خانه آمد. بین راه با خود گفت:" اگر فرشته ی مرگ تا خانه ی حسن آمده باشد به راحتی به خانه ی ما نیز می آید. او هنوز هم این جاس. بعد از او نوبت من است." به خانه که رسید به کنج اتاق رفت و پارچه ای بر سرش کشید. اما هیچ کس در خانه نبود و این ترسش را بیشتر می کرد. به همین خاطر به حیاط خانه آمد و زیر درخت انار دراز کشید. و تمام سعیش را کرد که راه حلی پیدا کند.

بعد از لحظاتی مانند کسی که قانون جاذبه را کشف کرده باشد از جا پرید و به سمت انباری رفت. تیشه ی کوچکی برداشت و آن را داخل کیسه ی کوچکی گذاشت و از خانه خارج شد. جمعیت اندکی داخل روستا پرسه می زدند و تعداد زیادی برای کار کشاورزی و باغداری بیرون از روستا بودند. او راهش را به سمت صحن غربی مسجد کج کرد. در چوبی مسجد را آرام باز کرد و وارد صحن شد. خیلی آهسته به سمت جای دیشبش رفت و شروع کرد به کندن آن قسمت از بدنه ی دیوار و کف زمین که دیشب خیس کرده بود. بعد از کنده کاری ،‌ خاک ها را با دستهایش داخل کیسه ریخت و کیسه را به پشتش گذاشت. از در که بیرون آمد نسیم خنکی به صورتش خورد. مکثی کرد، نفس عمیقی کشید. احساس کرد که تازه متولد شده است.

 1392/1/29 سنخواست


[ جمعه 92/1/30 ] [ 10:40 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 110420